628. تبریزم آرزوست...

ساخت وبلاگ

چهار ماهی میشه زندگی دو نفره رو کنار کسی که دوسش دارم و دوسم داره شروع کردم... جایی توی شهر تهران...

هیچوفت حتی ذره ای هم به این فکر نمیکردم که یه روزی مجبور باشم که مدت زمان زیادی رو کیلومترها از خونوادم دور باشم؛ اگر هم گاهی بهش فکر میکردم مقصدم حداقل تهران نبود... تهران رو هیچوقت دوست نداشتم! اینو رضا هم میدونه و وقتی زیاد غر میزنم با خنده بهم میگه "خیلی هم دلت بخواد... خیلیا آرزو دارن تو تهران زندگی کنن... " البته بی راه هم نمیگه، یکیش خواهره خودم... عاشق اینجاست ولی من تو زندگیم اینو یاد گرفتم که خدا همیشه آدم ها رو با چیزی که خیلی دوست دارن امتحان میکنه... منو هم با دوری از شهرم... تبریزم...

به رضا گفتن انتفالی به کلان شهرها رو ممنوع کردن! تبریز پیش تهران که کلان شهر نیست!! تازه باید از خداشون باشه که با رفتن ما، دو نفر از جمعیت این شهر شلوغ کمتر میشه... گفتن میتونی حداکثر دو سال ماموریت بگیری... به همون هم قانعم اگه موافقت کنن!

باخبر شدم که دوتا از همکارهام هم بعد از من متاهل شدن، هیشکی ندونه فک میکنه من بختشون رو بسته بودم... درسته که واسشون خیلی خوشحالم ولی بیشتر از این بابت خوشحالم که ازدواج اونا بعد از من بود؛ وگرنه خیلی غصه میخوردم :/

دوباره دارم خاله میشم... نمیدونم این یکی رو هم میتونم به اندازه ی سهیل دوست داشته باشم یا نه... امیدوارم وقتی به دنیا میاد ما هم تو تبریز باشیم تا بتونم بیشتر ببینمش... ببوسمش... بغلش کنم و نهایتا بخورمش!!!

این سبز نوشته ها رو وقتی نوشته بودم و میخواستم منتشر کنم که از اون موقع بیشتر از یک سال و نیم میگذره...

زمانی که اگه اون موقع کسی بهم میگفت که تا دو سال آینده پدرم رو از دست میدم و سپهر (پسر دوم خواهرم) و مجتبی (پسر خودم) با فاصله ی چهار ماه و دو روز به دنیا میان و زایمان سخت و خطرناکی رو پشت سر میذارم شاید بهتر زندگی میکردم و لااقل بیشتر با پدر وقت میگذروندم و باهاش بهتر رفتار میکردم تا اینقد دلم براش تنگ نشه!

پارسال اردیبهشت پدرم فوت کرد... خیلی دوست داشت بچه ی منم ببینه... بیست روزی بود سپهر بدنیا اومده بود... بخاطر شرایطم واسه کفن و دفنش نتونستم برم... حسرت دیدار آخرش تو دلم موند... لعنت به دوری... دقیقا یک روز قبل از فوتش تبریز بودیم... حالش خیلی خوب بود میگفت میخندید... دیدیم خوبه برگشتیم تهران... اگه میدونستم اون آخرین دیداره هیچوقت برنمیگشتم...

بخاطر غصه ی زیادی که داشتم پسرم تقریبا یه ماه زودتر بدنیا اومد... حالم خیلی خیلی بد بود... همه میگن خدا بهم رحم کرده که خودمو بچه م زنده موندیم... روزهای سخت و بدی بود...

الان دیگه از همه ی اون اتفاق ها یه سالی میگذره... آدم عادت میکنه حتی به نبودن عزیزاش... تنها اتفاق خوب و عجیبی که افتاد این بود که توی این گیر و دار به اصرار رضا رفتم گواهینامه مو گرفتم... لازمه بگم من تا این سن گواهینامه نداشتم چون خیلی از رانندگی میترسیدم و اصلا علاقه نداشتم؟! با این حال آدم عوض میشه... هر دو امتحان رو بار اول قبول شدم... اینقد پارک دوبل خانوم ها رو مسخره نکنین من با پارک دوبل فوق العاده ای که رفتم (تایید شده توسط میلاد داداشم) قبول شدم!

خیلی دوست داشتم بعد از ازدواجم خاطرات فوق العاده زیبایی که سال اول ازدواجم داشتم رو اینجا مینوشتم تا حداقل برا خودم یادگاری بمونه اما تنبلی کردم... الان با این بچه ی شیطون چی منو کشوند اینجا نمیدونم...!

301. دنیای مجازی با آدم های حقیقی!...
ما را در سایت 301. دنیای مجازی با آدم های حقیقی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : casbakeshif بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 13 تير 1403 ساعت: 21:53